4. اینم نداریم.

ساخت وبلاگ

در خوابم سیم بلندی دور خودم پیچیده بودم، بهم گفتند که یک گوشه‌اش باز شده و بهتر است چوب کوچکی که آنطرف‌تر افتاده را بردارم بگذارم داخلش تا برق مرا نگیرد.

بعد از بیدار شدن، اولین کاری که کردم جستجوی رسانایی چوب بود تا بفهمم شخصیت‌های خیالی خوابم قصد جانم را داشتند یا نه.

4. اینم نداریم....
ما را در سایت 4. اینم نداریم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thearies بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 16:06

کتابی که دارم تمامش می‌کنم راجع به باورهای اقوام بدوی در زمینه‌ی بیماری‌ها و درمان آنهاست. یک فصلش درباره‌ی تصور وجود شیء بیماری‌زا در بدن می‌گوید و اینکه چطور جادوپزشک (یا شمن) با حقه و شعبده‌بازی، وانمود می‌کرد که آن شیء را از راه‌های مختلف از بدن بیمار بیرون کشیده است تا با تلقین، به بهبود بیمار کمک کند. از شباهت‌های یکی از این مراسم بدوی با زندگی روزمره‌ی اطرافیانم شگفت‌زده شدم: حجامت. تنها تفاوت در جنس ابزار مورد استفاده و پنهان کردن شیء بیماری‌زا در ظرف خون بود.دقیقا چند روز پس از خواندن این بخش، کنارم بحثی درباره‌ی حجامت شکل گرفت و من اشتباه کردم و واردش شدم. بعد از توضیح بسیار در مورد خاستگاه و ریشه و علت این مراسم، نه‌تنها چیزی متوجه نشدند، بلکه از حرفهایم اینطور برداشت کردند که خودم را برتر از آنها می‌دانم و تنها قصدم اثبات آن است؛ در حالی‌که فقط گفته بودم حجامت شبه‌علم است و علتش را توضیح داده بودم، تشخیص خوبی یا بدی‌اش با دیگران. به عنوان دفاع پایانی، طرف مقابل ادعا کرد که با حجامت "خون کثیف" از بدن خارج می‌شود. چند بار ازش معنی عبارت خون کثیف را پرسیدم، اما نتوانست جوابی بدهد، برای همین دیگر ادامه ندادم.یاد یکی از افراد فامیل افتادم که می‌خواست دختر تازه-نوجوانش را ببرد حجامت تا خون کثیف از بدنش خارج شود، بلوغش به تاخیر بیفتد و در نتیجه فرصت بیشتری برای رشد قدّش داشته باشد. اینکه دیواره‌ی رحم خون کثیف نیست و ربطی به گلبول‌های قرمز جاری در سراسر بدن ندارد به کنار، موضوع جالب این است که بعد از هزاران سال، هنوز این باور وجود دارد که شیئی بیماری‌زا یا کثیف در بدن لانه کرده یا هر چند وقت یک بار به وجود می‌آید، و طی مراسمی باید پاکسازی شود. از حجامت تا سم‌زدایی با معجو 4. اینم نداریم....
ما را در سایت 4. اینم نداریم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thearies بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:44

از جایی که چندین روز پیش برای مصاحبه رفتم تماس گرفتند. همینطور که گوشی زنگ می‌خورد یادم افتاد فروشگاهشان در عین کمی شیک بودن در جای پرتی بود و دفترشان که اگر استخدام می‌شدم باید آنجا کار می‌کردم، از پشت ساختمان ورودی داشت و روی درِ آهنی‌اش خیلی درشت و واضح نقش‌برجسته‌ای از اندام‌های جنسی طرح شده بود که احتمالا نه سازنده و نه مالک متوجه‌اش شده بودند و باعث شد تا تمام راه برگشت را از شگفتی و خنده و روده‌بر شوم و رفتار متکبرانه و نگاه از بالا به پایین مدیرشان که فکر می‌کرد همه‌چیز بلد است اما در واقع نبود و سوال‌های احمقانه پرسید را از یاد ببرم. احتمالا برای اینکه بروم تست بدهم داشتند زنگ می‌زدند و من نمی‌خواستم به اسم تست، کار رایگان انجام دهم و فقط می‌خواستم پروژه بگیرم و قبل از اینکه بروم مصاحبه نمی‌دانستم از این کارهای ثابتِ صبح تا عصر است که روح و روان آدم را ذره ذره می‌کشند بیرون و وقتی می‌رسی خانه از خستگی غش می‌کنی و به مرور، نفرتت از آن کار به خودت و زندگی‌ات هم منتقل می‌شود. به پول چندغازش نیاز داشتم اما برای پول که نباید هر کاری کرد. این نشد، دیگری. 4. اینم نداریم....
ما را در سایت 4. اینم نداریم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thearies بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:44

در خوابم وقایع مختلف در جاهای متفاوت با هم ترکیب شده بودند. رفته بودیم آن لباس‌فروشی که ابعاد ارزانترین لباسش به نیم متر مربع هم نمی‌رسید، یک مانتوی گل‌گلی که مال مغازه‌ی دیگری بود را امتحان کردم و یادم رفت درش بیاورم، همان‌جا شام خوردیم و برگشتنی اتاق پرو پیدا نمی‌کردم که لباسم را عوض کنم. از یک در خارج شدم که بعد فهمیدم آسانسوری به تالار عروسی طبقه‌ی بالاست و دو مرد کت‌وشلواربراق‌پوش آنجا ایستاده بودند. برگشتم به داخل مغازه و از یک در دیگر که مطمئن بودم اتاق پرو است خارج شدم؛ یک سالن پهن و تاریک با سقف کوتاه بود و کسی آنجا حضور نداشت. نشستم و خودم را از نگاه سوم‌شخص دیدم. پس از مدت طولانی‌ای برگشتم و سر چیزی که یادم نمی‌آید چه بود با مدیر آنجا بحث کردم و بیرون آمدیم و یادم افتاد که پول غذایم را ندادم. می‌خواستم برگردم ولی دیگر آن‌جا را پیدا نکردم و خودمان را در یک خرابه یافتیم. ساختمان کوچکی کمی دورتر بود و ما واردش شدیم و فهمیدیم که فروشگاه پارچه‌های کیلویی است. پارچه‌های تکّه‌ای و سالمی که در خانه داشتیم آن‌جا برای فروش گذاشته شده بود. فروشنده به پارچه‌ای که قبلا خریده بودم و فهمیده بودم پلاستیکی است و از آن بدم آمده بود، اشاره کرد و گفت که این پارچه را ارزان می‌دهد چون تولیدکننده‌ها نمی‌توانند تمام زمستان آن را در انبار نگه دارند، زیرا که یخ خواهد زد و چندین برابر خواهد شد و فروشش دشوارتر. یک لایه یخ از روی آن پارچه جدا کردم و بعد فهمیدم در واقع پلاستیکش بوده و باقی‌مانده‌ی آن نخ است. مغازه بزرگ‌تر می‌شد و تعداد و تنوع اجناس آن بیشتر. هر پارچه و یا لباسی که برمی‌داشتم ناگهان گم می‌شد و دیگر نمی‌توانستم پیدایش کنم، حتی خودم هم گم شده بودم. آنقدر به دور خود چرخیدم که مغازه 4. اینم نداریم....
ما را در سایت 4. اینم نداریم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thearies بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:44